سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

به عطیه با خشم نگاه می کنم . هنوز می خندد و خل و چل بازی در می آورد . 

با حالتی عصبانی در حالی که کمی صدایم می لرزد می گویم :

عطیه ! کتاب برای توی ویترین نیست . کتاب رو باید دستت بگیری . باید توش چیزی بنویسی . کتاب باید دست خورده شه . باید کلماتش خونده شه . این کارت توهین به کتابه . 

و من این عادت زشتو از سر تو بیرون می کنم . بدم میاد از کسایی که کتاب می خرن و می ذارن تو اون کتاب خونه ی لعنتیشون مثل ویترین . کتاب مال ویترین نیست . کتاب رو باید خوند . باید لمس کرد . 

به خودم می آیم در حالی که انگشتم را بی رحمانه به سمتش گرفته ام و دارم سرش داد می زنم وسط کلاس اقتصاد .

گاج سفید اقتصادش را طوری در دستانش گرفته که انگار یکی از آثار شاخص ویکتور هوگو را . انگار گاج سفید بچه اش باشد . سفت چسبیده تا مبادا من با روان نویس قهوه ای ام که تمام شده روی 

جلدش خطی بیندازم و کتاب سفید و ترو تمیز و لعنتی اش را کمی به حالت عادی برگردانم . 

به خودم می آیم ، در حالی که یک دستم روان نویس تمام شده ی قهوه ایست تا عطیه را با آن تهدید کنم و انگشتم که با عصبانیت به سمت او گرفته ام. 

کتاب ، کتاب است . فرقی نمی کند بهترین رمان زندگی ات باشد یا گاج سفید اقتصاد که خشک و رسمی میان کتاب های تستت جا گرفته . 

کتاب ، کتاب است . باید آن را خواند . باید جاهایی برای خودت درونش نامه ای بنویسی . باید شعر داشته باشد حتی اگر گاج اقتصاد باشد . 

گاهی به سرم می زند تمام کتاب کار های عطیه را جرواجر کنم . ولی از ترس اینکه یک وقت نتواند درس بخواند از این کار منصرف می شوم . 

کتاب کار باشد . اصلا فرقی دارد مگر ؟ چطور می شود در میان صفحات سفیدی که بوی نویی می دهند درس خواند ؟ 

چطور می شود با این کتاب ها زندگی کرد ؟ کتاب های سفیدی که عطیه به خاطر تا خوردن جلدشان هیستریک می شود و غر می زند .

کتاب های سفید و بد بو . که انگار صاحبشان یک بار هم به آن ها دست نزده . 

مثلا چه می شود قانون تمیز بودن تمام کتاب کار ها را شکست ؟ چه می شود یک گل صورتی میان کتاب تست ادبیاتت خشک کنی . 

یا ابتدای فصل استدلال گاج ریاضی یک بیت شعر بنویسی ؟ 

چه می شود اگر جلد کتابت با تقارنی باور نکردنی تا بخورد ؟ 

دارم سر عطیه داد می زنم . انگار بخواهم انتقام تمام کتاب هایی که بهشان توهین شده را از او بگیرم . انتقام تمام کتاب های ترو تمیز درسی اش . انتقام کتاب تست اقتصادش . انتقام کتاب تست جامعه اش . 

در آنی عطیه را دشمن تمام کتاب های دنیا می بینم و فکر می کنم کتاب های او چقدر بدبختند . 

دارد توجیه ام می کند که کتاب تست فرق دارد و با کتاب های درسی اش همچین رفتاری نمی کند و کتاب با کتاب فرق می کند . 

من صدایش را نمی شنوم . من فقط دوست دارم روی جلد کتاب سفید اقتصادش را خط خطی کنم .آن هم با روان نویس قهوه ای ام که تمام شده است . 

صدایش را نمی شنوم که دارد رفتار مسخره اش را با گاج های سفید و تر و تمیزش توجیه می کند . 

عطیه استاد توجیه کردن است  . ذهنش هوشمندانه دارد رفتار عجیبش را توجیه می کند و نمی خواهد یک لحظه به حرف های من گوش بدهد . 

نمی خواهد یک لحظه آن گاج لعنتی اقتصادش را از بغلش در آورد و حالت آدم های مظلوم را به خودش نگیرد . 

باید کتاب هایم را به او نشان دهم. کتاب جغرافی ام را . کتاب اقتصادم . کتاب جامعه ام . کتاب تاریخ ادبیاتم . باید فصل استدلال گاج ریاضی را به اون نشان دهم . 

باید جلد کتاب فلسفه ام را نشانش دهم که چه قدر متقارن لای کتاب های درون کیفم  تا خورده است و حالا برایم عزیز تر است . 

روزی را یادم می آید که در نمایشگاه کوچکی که راهنمایی برایمان زده بود تشنه و مست دنبال کتاب می گشتم .

یکی از بچه ها آمد کنارم و گفت که یک کتاب می خواهم که جلدش کلفت باشد . خوشگل هم باشد . و با حالتی مشمئز کننده ادامه داد:"به نظرت این دایرة المعارف ها خوب است ؟ ( او گفت قشنگ است ؟)"

من را انگار وصل کرده باشند به برق ، لال شدم . با ترس و عصبانیت پرسیدم :

برای چه می خواهی ؟ 

و او با بی شرمی در جواب من گفت که می خواهد بگذارد درون کتاب خانه اش تا قشنگ شود .

و داشت برایم کتاب خانه ی لعنتی اش را تصویر می کرد که کتاب های قطور و بی محتوایش چطور زیبایش کرده اند .

آن روز به من فشار آمد . چون می توانستم دستم را بلند کنم و یک کشیده ی آبدار زیر گوش صورتی ش اش بزنم و چند فحش که او در عمرش نشنیده بود و من در عمرم به کسی نگفته بودم به او بگویم و فرار کنم .

اما نکردم . با حالت نفرت او را نگاه کردم و با خنده ای عصبی او را با مشغولیت ذهنی اش تنها گذاشتم .

آن کشیده ی آبدار و آن چند فحش ناقابل درون دلم ماند تا وسط همین کلاس اقتصاد که دوباره یادم آمده بود و دستم سنگین شده بود . 

عطیه جرمش کمتر بود . عطیه فقط دچار وسواس شده بود . عطیه شاید تقصیر خودش هم نبود . کتاب های نو را دوست داشت . از بوی نویی خوشش می آمد . 

شاید کتاب های تر و تمیز و تا نخورده او را سر حال می آورد . 

قرار نبود کسی مثل من باشد . قرار نبود همه رد یک استکان چای روی یکی از صفحه های کتاب تستشان بماند . 

قرار نبوده که یک گل یاس میان کتاب تاریخ ادبیاتشان خشک شود. 

قرار نبود روی کتاب زبان فارسی سه شان آب شوفاژ کلاس سوم فرهنگ خالی شود . 

قرار نبود که میان صفحات کتاب اقتصاد دوستشان برایشان نامه بنویسد . قرار نبود پشت جلد کتاب فلسفه شان کسی با مداد رنگی شعر بنویسد . 

قرار نبود کتاب کارهایشان این قدر نو بماند و دست نخورده به کس دیگری برسد . 

همه مثل نبودند . مثل ما شاید . 

مایی که بلد نبودیم یک سال با کتاب هایی سر و کله بزنیم که حاشیه های سفید داشت و خالی . کتاب هایی که حتی یک بار هم جلدشان تا نخورده بود . کتاب هایی که زیر جملاتش با مداد سیاه خط کشیده اند . 

ما اهل کتاب های پر از حاشیه ایم . کتاب هایی که وقتی بازشان می کنی یک مشت خاطره می ریزد روی دامنت .

کتاب هایی که روی جلدشان سیاه مشق نوشته اند . کتاب هایی که اول هر بخش کسی برایت غزلی نوشته است . کتاب هایی که دوستی برایت یادداشتی نوشته و تاریخ زده . 

کتاب کارهایی که رد استکان های قهوه ی نصفه شب هایت رویشان مانده است . کتاب تست هایی که اول هر بخشش شعری نوشته شده است . 

ما اهل خاطره ایم و بعد درس . ما اهل زندگی ایم و بعد دانشگاه . ما درس می خوانیم . کتاب ها را دوست داریم . حاشیه هایش را . گل های یاس خشک شده بین ورق هایش را . 

ما درس می خوانیم و به دنبال عشقمان می رویم . ما در دانشگاه درس عشق و عرفان می خوانیم . نه درس قاعده و قانون . 

ما با کتاب های درسیمان رشد می کنیم . بزرگ می شویم . در دانشگاه ادبیات می خوانیم و عشق می کنیم . 

و آن ها با کتاب های زیبا و دست نخورده شان درس می خوانند .  روزی هم خسته می شوند . و با روحی خسته می روند دنبال قانون . دنبال حقوق . در حالی که بلد نیستند حق روح تشنه شان را کمی ادا کنند . 

و قانون هایی را حفظ می کنند که بعضی از ما شاید خیلی هایش را قبول نداشته باشیم . مثل اینکه ...

کتاب های تست باید تر و تمیز بمانند چون این یک قانون نا نوشته است بین کسانی که در این زندگی زیاد به روحشان سخت می گیرند . 

یا 

فقط کتاب هایی به درد می خورند که زیبا ، قطور ، با جلد هابی طلاکوب باشند . محتوا هم داشتند یا نداشتند مهم نیست . مهم این است که زیبا باشند و کتاب خانه ی لعنتی ما را پر کنند . 

 

 

ervipq9p66pvdkz3ti0.jpg

 

 

 

پینوشت : به روحتان سخت نگیرید . به نفستان سخت بگیرید . این روح باید روزی آزاد شود و پرواز کند . 

پینوشت دو : شخصیت عطیه در این پست کمی اغراق شده است . در واقع او شده است نماینده ی تمام کسانی که من سال هاست با آن ها می جنگم . 

اما عطیه ی خودمان هم اهل عشق است . گرچه رویای حقوق دان شدن را در سر می پروراند و هنوز کتاب تست اقتصادش را محکم بغلش گرفته و از من و روان نویس خالی قهوه ای ام می ترسد :))

پینوشت سه : به روحتان سخت نگیرید . به نفستان سخت بگیرید . این روح باید روزی آزاد شود و پرواز کند . 

پینوشت چهار : تقدیم به همه ی کتاب های کتاب خانه ام .

 

 

 

 

یا زهرا


[ پنج شنبه 92/4/27 ] [ 10:31 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 84
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 394629